آرزو می کردم اینجا بودی در کنار من
و سرانجام روزی برسد که ببینم آنگونه که تو می بینی و حس کنم آنطور که حس می کنی
و دلم برای تو تنگ شود .
و دلم برای تو تنگ شود .
و با آرامش دعا کنم که آن روز به شب رسد
و شبی شد که دیگر چهرهایمان به رنگ هایمان شباهتی نداشت
تو؛ قرمز ، آبی و سفید
و من؛ مات .
و من؛ مات .
سال ها می گذرد .
کمرهایمان را راست کرده ایم، به راحتی نفس می کشیم
در خیابان های خط کشی شده علیه رنگ پرستی شعار می دهیم
در کنار یکدیگر .
در زمانی که دیگر برایمان اهمیتی ندارد