درباره من

عکس من
تهران, سعادت آباد, Iran

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

دوپا


اينجانب اينگونه فكر مي كند! كه به اين موجود دوپا كه در عصر حاضر به شدت متهم به نيانديشيدن مي شود،شديدن بايد افتخار كرد! چه برعكس آنچه انديشمندان فكر مي كنند بسيار آگاه است!

بسيار خوب مي داند كه كاستي چيست! و به چه احتياج دارد و برتر از آن داراي فوق تخصص يافتن راه حل هاي فرعي و زود به مقصد رسان، است!مي داند چگونه و چطور از حداقل امكانات كه همانا به جنسيت نيز گاه بر مي گردد به بهترين نحو سود برد!(آي ي ي ي متفكراني كه مي گوييد هيچ از درون خود نمي داند، نفس كش!!)

در ضمن سريعا براي ضدحال به شمايي كه او را دچار ته مانده ي ماشينيسم عصر قبل مي دانيد صريحا عرض مي كنم كه به شدت موجود رمانتيكي هم هست! خيلي خوب از غم و غصه هاي تنهاييت و كثيفي اين دنيا در هنگام از دست دادن منابع جبراني و احساسي مي نالد!(شهامتش را اگر داريد بگوييد ،نه!)

محض اطلاع عرض كنم كه اصولا بسيار شبيه كارآگاه گجت است!در هنگام لزوم، دستان بلندي براي دريافت خواسته هايش پيدا مي كند. اما اين قسمت را هم بي دفاع نمي گذارم.چون بسيار هم آينه دوست است و بيشتر از همه ي قرون قبل وقت انسانيت پاي آينه مي گذارد.

از آنجايي كه با هوشمنديش آشنا شديم، اينكه آنجا به دنبال چه مي گردد از فهم من و شما به طور قطع خارج است!

۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

تصوير

از آبژه ات بخواه تكان نخورد،

كمي از او فاصله بگير

فلش دوربينت را خاموش كن

كمي آنسوتر بايست و دوربين را در دستانت نگير

جاي مناسبي براي تكان نخوردنش انتخاب كن


كافي است اتومات را انتخاب كني


تصوير بي لرزشي خواهي داشت

بي لرزش

بي لغزش

بي احساس

اكنون آنقدر شانس داري كه به عكسي كه گرفته اي نگاه كنند و بگويند چقدر غير حرفه اي هستي!


۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

هديه

اتاقكي به من قرض بده، تا آرزوهايم را در آن جاي دهم


بگذاز تا سقف آنرا بردارم ، تا راهي براي پركشيدنم به سوي تو باشد

پنجره كوچكي مي خواهم ، تا هرگز حيات بيرونم را از ياد نبرم

و دري كه كودكي ذهنم بتواند همه جا بازي كند


گلدان كوچكي ،با طراوت يا بي آن

آيينه اي هرچند كوچك و كدر

و كتابي كه از هستي و نيستي نوشته باشد


هديه ساده اي است :

براي تو مي خواهمش....

۱۳۸۶ بهمن ۲۶, جمعه

برف

تنهايي دلنشين!


برف مي بارد

و من مثل هميشه به ريزش دانه هاي آن چشم مي دوزم!

از اين سير گروهي لذت مي برم!

گاهي عجولند، لاغر، گاهي آرام و تپل!

گاهي باران مي شوند و گاهي بروي همقطارانشان مي نشيينند!


و من با يك احساس بورژوازي! با يك نسكافه و سيگار، ناظر بي قضاوت مي مانم!

كتاب نيمه تمامي كه كنار دستم است هم نمي تواند مرا مجبور كند كه مي توانستم يك روشنفكر باشم

فكر مي كنم نهايتا يك آدمي مي تواند نقش مناسبي باشد

سالها اينگونه زيسته ام

و بي فايده به اين مي انديشم كه پس برفهايي كه زمين را سفيدپوش كرده اند

به دنبال حقيقتي كهنه بگردم


اينرا، به مرد بودنم نسبت مي دهم،

فلسفه ي روشني دارد براي من


و شايد اينگونه خود را از اضطراب سرد وابستگي مي رهانم

دلقك

زمزمه ي سكوت همه جا را در بر گرفته،پرده ي قرمز كنار مي رود او در صحنه است و لبخندهاي بي حيا،پيش از آنكه او به ميا ن جمع بيايد، فضا را غرق شور مي سازد.

به گمان خودش و نه به تصوير از پيش تععين شده،به ايفاي نقش خود مي پردازد ، شغلش اين چنين ايجاب مي كند.او يك احمق ذاتيست!

حماقتش بر همگان مسلم! و بر آن مي خندند!

او يك بازيگر است.جمع اين را پذيرفته و حق مسلم خود مي دانند كه آنچه را كه مي بيينند ،نقش او بدانندش....

به بازي مي پردازد،جنب و جوش بي حد وحصر... تا آنقدر غرق شود كه خودش باشد،تا.... نقشش شود . خوب كه گرم شد، مي گريد ،گريه اي كه عليرغم بي موقع بودن همشيشگيش، كمي از نقاب رنگينش را مي شويد .

پريشان از گريستن، به اين مي انديشد كه بار ديگر تهديد به اخراج از صحنه خواهد شد.جماعت او را با قهقه هايشان بدرقه مي كنند .....

بلندش مي كنم، تارهايي را كه او از آن آويخته شده به دور دستم مي پيچم و از نزديك نگاهش مي كنم....

وقت آن است كه لباسش را درآورم و بدن چوبيش را بسوزانم.....

من!... سردم است

۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

عدالت

زندگي ما تابع واقعيتهاست

گويا بنا نبود كه باشد يا بهتر بگويم كاش اينگونه نبود! ولي هست!

چيزي براي بخشيدن وجود ندارد. بيهوده عذر نخواه!

مي داني كه عدالت زيبايي است و ما هريك براي آن مي جنگيم و به راحتي دريافتيم كه عدالت ما ظلم به ديگران است.من نمي دانم تعليمات ديني چرا بروي همين اصل تمركز نكرده اند و به جاي آن از هركه پرهيزگارتر مقامش بالاتر حرف مي زنند! باز جاي شكرش باقي است كه در ايدئولو‍‍‍ژي هاي مذهبي مي توان آثاري از بالاتر يا پايينتر بودن انسانهاي بي تناسخ پيدا كرد!

قرار بوده منجي عدالت در ما وجدانمان باشد!! او كه از ما نيز زرنگتر است بسيار پسا مدرني عمل مي كند! به صلاح ما عدالت سازي مي كند. و اين نيك انديشي همان هر آنچه كه به مضاق اين انسان بدبخت مفلوك خوش بيايد است. بر ما رحم مي آورد!

نه دوستان! من مشكلي ندارم با اين سيستم! شما هم به نظر همين گونه مي آييد!!

چه شلم شوربايي شد ،ما مانده ايم و عدالت هاي شخصيمان . جنگ عظيمي است! شبيه قانون تكامل و بقاي نسل!

سلاح ها همه تيز شده با سنگ تجربه ، نگاه ها همه تيز بين از مشاهده كشتار ، گوشها همه شنوا براي شنيدن توطئه، لبها

همه خندان براي فريب دشمن، تن ها همه آماده براي جشن پيروزي، فكرها همه پويا براي گسترش موفقيت و....

دلها همه پر از
حس قشنگ عدالت!


۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

گناه


من تو را نيايش مي كنم

به جبران كوتاهي هايم

تا با تو سخن بگويم

و به اميد شنيدن تو مي مانم


به موسيقي گوش مي دهم

تا صداي تورا بشنوم


براي خودم يا تو زندگي مي كنم


من به اميد اعتقاد راسخ دارم و اميد تويي


در آرزوهايم بخشايش مي طلبم

تا تو شوم، تا هستي بسازم

و تو هماني كه آدم را نبخشيدي

من هم ،هرگز به زندگي پس از مرگم نيانديشم........

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه



تو فضاي خالي ذهن خستم

من و تو بوديم و دل شكستم

من و تو شديم يه شيشه

به تصورقشنگه اون كليشه


خزيديم تو همديگه، تا شديم آلياژ همديگه

شديم دروازه ي يه روح چند تيكه

تا بسازيم يه ترانه واسه دل ،به اتكاي همديگه

....

تا اينكه يه زمستون اومد و زد به فالمون

من و تو يخ زديم تو قابمون

ذهن بيمار منم نتونست فكري كنه به حالمون

هرچيم سعيشو كرد بازمي لرزيديم هر دوتامون

عاقبت يكي از راه رسيدو اومد سراغمون
...

طفلكي خبر نداشت از اون ور حالمون

شصتشو به تلنگر رو من وتو جا گذاشت

من و تو خورد شديم به هفتاد و دو تيكه (شايد بيش)

ديگه سرما اونو هم زنده نذاشت!

من خورده ها رو به زحمت جمع كردم

مال خودمو ازميونش چه به حسرت كم كردم

تورو هرجوري بود از توشون جدا كردم

منو از تو بي حسادت سوا كردن....!

...

توهم تا بهارت صبر كردي

همت كوچ و پر و ابر كردي

منم شدم همون يه شيشه ، رفتم تو قابم مثل هميشه

بهار و پيشم نشستي دم طاقچه

اما تو پرستو شديو پر زدي رفتي

من ديگه با تنهاييا نداشتم حرفي

تك و تنها، چشم به مسيرت، كور شدم كل تابستون

برگاي پاييز روم ميشستن ازدرختا توي بارون

هي مي گفتن اي عزيزم ، دل تنهات نداره بهونه ي اون؟

منه عاشق ، منه كر

منه لايق ،منه كور

با يه كينه ،تو كمين بودم واسه اولين زمستون!

...


با يه سرما يخ زدم بازم دوباره

به هراس يه انگشت اشاره

كه به نگاهش قلب من ميشد پاره

به يه بهونه، كه زمستون امسالم چه هواي يخي داره!

ديگه نمی خوام برات بگم كه چه حالي داره(!!)

مي دونم فصلاي تو ديگه توش زمستوني نداره

اما توي بهار من، ميخواي ببيني :

دل اين پنجره هنوز شيشه اي داره؟

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه


فراواني هاي دلتنگي

دلتنگي هاي فراوان

تقسيم تنهايي با خودت ،كاوش خودت در جستجوي خود!

مهم نيست من اينم يا آنم! ديگر بريم سوال نمي شود. ديگر به مجادله ذهن با جسمم نمي پردازم.ديگر جامعه نگري نمي كنم ، حتي براي شناخت خودم!

دوستان تسليت!!! قبليم مرد!

و تازه به دوران رسيده ام براي خود و ديگران خرج نمي كند!

نوبت خداست گويا!

بنشينم به مجادله،‌روش قديمي، قدم دوم رشدي!!!

آن كتاب تزهاي رشدي، تاليف من ،كجاست؟

نه خدا ! من جزيي از تو ام و تو جزيي از من ! اسير اين بازي نمي شوم، از آن حيله ي قديمي حرف مي زنم كه فلان و اندي سال است يا تو يا بندگانت مي بندين!

خوشحالم! با سرافرازي سر فرود آوردم و به جاي آسمانشناسي، زمين شناسي مي كنم!

به دوستي مي گفتم: بيشتر مخواهيم بدانيم تا شايد گريزي باشد براي يافته هاي قبليمان! شايد غم نخورديم!!!

۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

«اينجا عصر يخبندان استـ»


بر مي خيزي

سردت است، يخ زده اي

چيزي پيدا نيست، تاريكي همه جا را در برگرفته


«اينجا عصر يخبندان استـ»


گرمايي را بروي تن يخ زده ات حس مي كني

آرام آرام سرت را بلند مي كني و به آهستگي چشمانت را مي گشايي

نوري از شرق مي تابد، ازپشت يك كوه بلند


از جايت بلند مي شوي

دو لنگه كفش مستعمل پيدا مي كني

به سرعت در مسير نورهايي كه به تو مي رسند مي دوي

تو آنها را مي بلعي ، چشمانت خيره به بالاي آن كوه باقيمانده



«اينجا عصر يخبندان استـ»



دور تا دورت را مي نگري

انسانهاي زيادي در حال دويدن به سمت نور هستند در پي رسيدن و چشيدن آفتاب

آن گوشه كسي به روي بوم نقاشيش، تصوير آفتاب مي كشد

گوشه اي ديگر، كسي ساز به دست ترانه آفتاب و يخ مي خواند

آنسوتر دو نفر روي هم خوابيده اند و نورهاي بلعيده را با هم تقسيم مي كنند

ديگري كفش مي فروشد و عده اي به دنبال كفش گرمايشان رامي فروشند

كر ولال و نابينا سهم كمي از آفتاب مي برند، يخ خواهند زد

آن دورتر كسي چيزي مي نويسد



«اينجا عصر يخبندان استـ»


هيچ كس سخني نمي گويد

و تو مي دوي و مي دوي به دنبال پرتوهاي آفتاب تا ببلعي

تا آنگاه كه آفتاب به ميانه آسمان مي رسد و تو را به ناگاه به بخار و آب مبدل مي سازد

بخارت به آسمان مي رود و آبت بروي زمين مي لغزد

غروب از راه خواهد رسيد و همه جا تاريك خواهد شد

از شب هيچ نخواهي دانست و صبح فردا از يخهاي تو نوزادي بر مي خيزد


او سردش خواهد شد و اگر كفشي بيابد به سمت آفتاب خواهد دويد

او هيچ چيز از ديروز نخواهد دانست

هيچ پدري به فرزندش سخن از آفتاب و يخ نمي گويد


«اينجا عصر يخبندان استـ»