درباره من

عکس من
تهران, سعادت آباد, Iran

۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

هیس


پنجره را باز می گذارم تا شاید از خیابان، سکوت بشنوم

همهمه ی ِ دل ، آرامش را از من دریغ می دارد

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

رنگ


.....این انسان است که می گرید و می خندد
او که سرانجام می اندیشد
بر سرنوشت پر ابهام خویش!
ضرب آهنگ های نه چندان مهربان روزگار ،
ایستادگی اش همچون درختی ،
و دست هایی همیشه نیایشگر ،
به سوی آسمان بی نهایت .
طبل ها شکوه می کنند از خواری زمین بزرگ .
او در آغوش زندگی آرمیده ،سر بر دامنش می نهد ،
چون طفلی بی پناه اشک می ریزد ،
عظمت و بزرگیش را می ستاید ،
و با تسلیمی تمام از او مهر و آشتی می طلبد.


پ.ن : تر جمه قطعه ای از "کارمینا بورا " اثر "کارل ارف" که به تازگی توسط گروه کر نوری اجرا شد

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

جوانی


رو به روی هم نشسته بودیم؛

صدای گاز زدن ِ سیبهایمان بی ملاحظه، سکوتمان را می شکست.
من سیب زرد ِ خودم را مزمزه می کردم . تو هم لاس ِ تکراریت را با سیب قرمز ادامه می دادی

ضربآهنگ مداوم شبهای ما که دوستش داشتیم

در ساختمانی که پنجره اش با سخاوتندی ِ بی شبه ِ معمارش، یک لت ِ چهار دیواری اتاق را از آن ِ خود کرده بود و می توانستی درنگاهش پنجره هایی مانند خودش را در برج روبه روییش ببینی. پنجره های ِ متعددی ازبرج چندین و چند طبقه که هیچ وقت هیچ صدایی از پسشان بر نمی خواست. انگار ساکنانش سرود روزمرگی را پانتومیم اجرا می کردند.

لامپ اتاق را مثل همیشه شل رها کرده بودیم. به تاریکی همدیگر را وارانداز کردن، عادت کرده بودیم

عادت ِ بی اعتیاد ِ تکراری

تا امشب که چراغ اتاق بی دلیل روشن شد ، لابد اینبار یکی از ما دلش نیامده بود قدرتش را به رخ پیچهای فلزی ته لامپ ، بکشد

بی تردید فرم ماسیده صورت هایمان ، نیت ِ کپک زدن کرده بود
که ما خواسته یا ناخواسته بر لخت دیگری ماتمان برد.
در ساعت ِ به خاکسپاری ِفرصت دفن ِ پنهان هایمان.

بر خاستیم؛
بی صدا هردو نیمی از پرده را به انتهایش، به سمت دیوار ِ نزدیکمان جمع کردیم

زیر نور ِ لامپ سمج ، جلوی پنجره ی گویایمان ؛ عشق بازی کردیم

روح من و تن عریان تو

زیر صدای ترانه ی اعتراض ِ همسایه هایمان


پ.ن : این مغلطه را کودک درونم نوشته!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

موزیک آقا موزیک


همه چیز حول و حوش ِ آن واقعه انسانی اتفاق افتاده؛ جنگ.
پیش از آن ما همه خوب بودیم چندین سالی می شد که عاشق بودیم. جنگ شد، نبودیم. عاشقتر شدیم، باز گشتیم ، نبود
پیش از آن کلاسیک و مذهبی بودیم، جنگ شد، با دو چشم مان دیدیم ؛ انواع "ایسم" ها شدیم
جنگ نیست ، چیزی نیستیم، بلا استفاده مانده ایم. جنگهای کوچک می کنیم، می شویم! بازهم نیستیم

شبیه مثلث است، وقت ِ بیشتر بگذاریم و بنگریم، دایره می شود. مذهبی نگاه کنیم ستاره است، عمیق نگاه کنیم خطی است

...........موزیک دوستان.............

پ.ن : (دستتان باز است، مثل زندگی است ؛ هرچه دوست دارید زمزمه کنید!)

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

شنیده


متاسفم! انفعالمان قابل سرزنش نیست.

پیش از آنکه حس کنیم، شایعه ی عشق را شنیده ایم!



۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

از کشوی کمد کوچکم که پیش از به دنیا آمدنم مال ِ من بوده، ذره ای زندگی بر می دارم و به خالی ِ این روزها می مالم.
من اینجا ، درست وسط اتاقم ایستاده ام . با بیرون آمدن آفتاب ،زانو می زنم و برایت دعا می کنم ؛ چشم گشودنی تازه و سخت است برای من که خوابیدن را از دست داده ام و بیهوده سعی می کنم ساعتهای زیادی را خواب بمانم.
می دانی......دیروز؛ من وآدم آینه ام از پیشنهاد ِ دوستی ایی که به هم دادیم ، خنده امان گرفت، بیش از این از هم انتظار داشتیم.

هوشمندی


کسی در ِ گوشی با من از خدا حرف زده؛
من این نیمه شب بدون حضور جن و موکل و همزادم ، به قرار ِ ملاقاتمان می روم


۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

نفس

سه کام ِ عمیق بگیر وخودتو حبس کن



۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

شر

آنقدر مدرنیم که مدرنیته را زیر ِ سوال می بریم، لابد مدرنیته را هم فتح کردیم ؛ به قطع پیش از این کلاسیک را هم تدریس می کرده ایم! خداوندگان ِ غر زدن های شاعرانه، بی شک نسل ِ ماست . آنقدر قشنگ می نالیم که باور کسی نخواهد شد خلقمان شباهتی نه کم نظیر بل پرینت شده، از نسخه های ِ امروزی ِ همان مفسران قرآن ِ تاریخ چندو اندی ساله است.

کارکرد داریم؟ خیر! عینک ِ ریز بینی می زنیم و ممیزی ِ مهمانی ِ زندگی را به عهده می گیریم. شباهت ِ هیجان انگیزی بین ما و یک سازمان ِ امنیت به صورت مجموعه وجود دارد! در مواقع لزوم چون محوریت با ماست می توانیم همان لباسها ، حتی بسیار پیچیده تر را بپوشیم و در مهمانی شرکت کنیم ، با معشوقه های دو ساعته مان به همه اتاق ها سر بزنیم و بخوابیم تا کشف ِ کاملی از اتاق داشته باشیم با دل ِ سیر و خیالی راحت درباره کسانی که حسادتمان را آتش زده اند غیبت کنیم و اگر ممکن بود در آن جلسه گروهی غیبت یک تیم ِ ناشناس اما با هدف ِ مشخص ِ زیر ِ پا خالی کردن تشکیل دهیم....

من غری ندارم دوستان ، همانید که هستید. منم به همین منوالم! اما دلم می سوزد که وقتی می نشینم به گوشه ای و کتابم را می خوانم می بینم که از سر لطف نظر می دهید که خوشحال باش چون کتابت در مورد انسانیت است و انسان به آن محتاج! نمی دانم یک انسان! ِ گوشه نشین که یک مغز چند صد گرمی را محور کل چرخش فاعل و کائنات می داند چگونه می تواند به حریم یکی دگر ؛ حداقل در سطح خودش ، این گونه تجاوز کند

من از شرکتم در مهمانی ِ زندگی کاملا خوشحالم ، با کفش های کتانی در آن می رقصم و پاره بودن کفش ها و موقعیت سازی ِ لباس هایم و سبک ِ رقصیدنم به صورت ِ باور نکرنی ای برای ِ دیگران ، به من مربوط است. انگ ِ مدرنیته، پسا مدرن! پست مدرن !!! یا هر فرهنگ و بینش و نظری به من و تو نمی چسبد! ما خودمان معلوم نیست از کدام آخور می خوریم ، انگشت در باسن ِ این و آن می کنیم و فریاد می زنیم که چه خورده ای!!!

پ.ن : اینگونه نوشتن ها به من نمی آید! رنگ ِ این حرفها نیستم! ببخشید .این را ریدن به دیگران ندانید ، قصد ریدن باشد، حتما سیفون را هم کشم! گفتم شاید یکی یادش بیاید که خودش را فراموش کرده ؛ به جای مهمانی رفتن در شش و بش ِ لباس و آرایش مانده و از فلسفه غرب و شرق فغان کرده!

با اینکه هیچ برای ِ خوردنم نمانده ، تا می توانم می رقصم. آنقدر فرصتی نیست تا انتهای این ضیافت که به فکر ذخیره انرژی بمانم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

معطل



آنقدرعوض شده که فرق آرایش و پیرایشش را نمی یابم