رو به روی هم نشسته بودیم؛
صدای گاز زدن ِ سیبهایمان بی ملاحظه، سکوتمان را می شکست.
من سیب زرد ِ خودم را مزمزه می کردم . تو هم لاس ِ تکراریت را با سیب قرمز ادامه می دادی
ضربآهنگ مداوم شبهای ما که دوستش داشتیم
در ساختمانی که پنجره اش با سخاوتندی ِ بی شبه ِ معمارش، یک لت ِ چهار دیواری اتاق را از آن ِ خود کرده بود و می توانستی درنگاهش پنجره هایی مانند خودش را در برج روبه روییش ببینی. پنجره های ِ متعددی ازبرج چندین و چند طبقه که هیچ وقت هیچ صدایی از پسشان بر نمی خواست. انگار ساکنانش سرود روزمرگی را پانتومیم اجرا می کردند.
لامپ اتاق را مثل همیشه شل رها کرده بودیم. به تاریکی همدیگر را وارانداز کردن، عادت کرده بودیم
عادت ِ بی اعتیاد ِ تکراری
تا امشب که چراغ اتاق بی دلیل روشن شد ، لابد اینبار یکی از ما دلش نیامده بود قدرتش را به رخ پیچهای فلزی ته لامپ ، بکشد
بی تردید فرم ماسیده صورت هایمان ، نیت ِ کپک زدن کرده بود که ما خواسته یا ناخواسته بر لخت دیگری ماتمان برد.
در ساعت ِ به خاکسپاری ِفرصت دفن ِ پنهان هایمان.
بر خاستیم؛
بی صدا هردو نیمی از پرده را به انتهایش، به سمت دیوار ِ نزدیکمان جمع کردیم
زیر نور ِ لامپ سمج ، جلوی پنجره ی گویایمان ؛ عشق بازی کردیم
روح من و تن عریان تو
زیر صدای ترانه ی اعتراض ِ همسایه هایمان
پ.ن : این مغلطه را کودک درونم نوشته!
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه
جوانی
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|