درباره من

عکس من
تهران, سعادت آباد, Iran

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

حماقت


اینگونه که بر می آید؛ من در دفتر خاطراتم ، آینده ام را رقم زده ام!!

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

روانی


ه
مراه با ماشین کوکی زمانه ، در موقعیت خلاص سر می خوریم ، لیز می خوریم ، منحرف می شویم ، می ترسیم ، خیس می شویم وخسته از این همه هیجان؛ در مرز یکدیگر به انتظار مجوز ورود می مانیم .

پ.ن : اگه بدونین چند صفه بود که اینقدر شد!!

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

حس


خاکستر دلم از حس ، کودکانه تب می کند

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

رویش


پسرک در جیب های خود پول می کاشت ، آن قدر تا جیب هایش باد کردند و ترکیدند و شلوارش دو تا شد .
پسرک آن قدر با پول هایش خورد که شکمش متورم شد و پیراهنش ترکید و پیراهنش دوتا شد .
پسرک آن قدر *** تا *** اش **** شد و ترکید و *** دو تا شد .

پسرک مدرن شده بود ، مرد صدایش می کردند . و دیگر از این که از صورت تا نوک انگشتانش مو می رویید ،احساس بیهودگی نمی کرد .

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

باد


خاک، خاک، خاک می خورم.
خیس، خیس، خیس می شوی.

من در انتظار ِ باد ام که برگ زردی بر تنم بنشاند
تو در انتظار ِ بادی که دزدیده بذری بر تنت بلغزاند

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

آل!

یه جورایی جمع ایده آل و رئال میشه ریده آل!

من اهل بازی با کلمات نیستم ، اما واقعا وضعیتم اینه!

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

آینه بازی!


شرایط هرچه باشند، و لذت در دسترس هرچه باشد، انسان به طور مداوم فراسوی آن است، او آنها را به سوی اهدافی دیگر و نهایتا به سوی خویشتن پشت سر می گذارد.فقط در مورد تعالی در عمل،انسان در شتاب خویش پرتاب شده،در فعالیتی دراز مدت ، به زحمت متوجه آن چه پشت سر می گذارد هست.


برگرفته از کتاب " بودلر" اثر ژان پل سارتر

باور کن وضعیت طبیعی ِ عجیبی است.
من عاشق ِ عشق انسانیم!(ببخشید بی ادبی بود!)

عصاره تنهاییم را در ظرف آرزوهای عاشقانه ام می چکانم!

ما نگهبان صندوقچه فردیتمان مانده ایم.

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

قرارداد


موجه نیست! نه! اصلا توجیحی ندارد.
دیروز ، قول فردا دادی
امروز قول حال
فردا می گویی تا به حال چه کرده ای!


۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

این روزها


این روزها در جامعه پسا مدرن ما ، نگاه متوسط ؛ مد شده است......

فارغ التحصیلی!

خانه مان خالی است، من و تو هرکدام به رویای دیگری می اندیشیم.
سفرهای طولانی ِ من، به لباسهای جدیدم بوی تن خارجیها را می دهد. تو در مهمانی های شبانه از عطر خود ، فاسق هایت را مجنون می سازی.
ما هنوز با همیم. برای هم هدیه می خریم. هر دو نگران ِ آینده ی شقایق کوچکمانیم. و من وقتی به چشمان درشتش خیره می شوم، اشک در چشمان گلوله آتشی می سازد. دلواپسی من بیشتر است. آینده برای او است!


پ.ن: پنجشنبه 17 مرداد تحصیل از من فارغ شد! شاید عکسهای فارغ التحصیلیم را اینجا بچسبانم!!

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

خیلی بی ربط


رامین جان شرمنده. دیروز،عشق تو توی بغل من بازی می کرد. تو را از همانجا می شناسم، با عشق تو، توی بغل من بازی می کرد . دیشب که با صدای بغض آلوده به من زنگ زدی ، شناختمت . آخر رامین جان مرد که بغض می کند صدایش شبیه دوران بلوغش می شود . سرشار از زایایی. دیشب هم اگر غرور مردانه ات اجازه می داد و گریه می کردی عشقت را زاییده بودی!

رامین جان! غصه بخور! حالا حالا ها باید بخوری!! اگر خواستی در باب تفسیر ما وقع چندتا کتاب ِ فردگرایانه بهت معرفی کنم! بی نهایت کتاب ِ مرتبط با قصه ات می شناسم! فقط خواهشا خیسشان نکن! لازمم می شود این کتابها.

رامین جان ، شرمنده ها! اما چون میدانم بعد ها، از من که نماینده شناساندن عشقت بودم ، تشکر خواهی کرد! گفتمش.

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

ایمان


تو( و یا هر چیزی و هر کسی) خدایی . با وجود نبود و نشناختنت . و هستی ِ من با هستی ِ تو شکل می گیرد.

چاره ایی نیست؛ من - ایمان- دارم!

من ابراهیم را می فهمم. یقین بالاتر از هر علتی است.

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

اپیکور

لذت-چه مختصر و چه فراوان- تنها از آن کسانی است که تجربه اش می کنند و یک فیلسوف حق دارد لذت گرایی را تنها بدین جهت که اساسش بر خود محوری است ، مورد سرزنش قرار دهد . اما به نظر من پاشنه ی آشیل ِ لذت گرایی خود محورانه بودن آن نیست (آه ، کاش در اشتباه می بودم) ، پاشنه آشیل لذت گرایی این است که به شکل مأیوس کننده ای آرمانی است . در واقع شک دارم که کمال مطلوب لذت گرایی دست یافتنی باشد و می ترسم این نوع زندگی لذت جویانه که برایمان تجویز شده است، با طبیعت بشری سازگار نشود.

برگرفته از کتاب " به آهستگی" اثر میلان کوندرا

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

خنک


تابستان؛

قرنطینه آفتاب.


"خنک بنوشید"

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

بعد از هک!


مدتهاست که آدمها فراموش کرده اند برای چه آه می کشند


پ.ن: نمی دانم چه چیزی را حمل می کنم که این هکرها اینقدر به سراغم می آیند!

۱۳۸۷ تیر ۲۱, جمعه

نان


قد نان از کل زندگی من درازتر می نماید!


۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

از نوک ِ زبانم می نویسم.....


"جمعه است دیگر ، دل پژمردگیش تلخی نسبتا جا افتاده ای دارد"

قاضی می شوی

اتهام ِ متهم تو، نا توانی های خواستنی است

اتهام ِ قانون واقعیتگرایی است

متهم دلیل ارتکاب به جرمش را عاشقی می داند

هیئت منصفه عاشقیش را ناپخته می داند

حکم ، یک عمر اسارت اعلام می شود

محکوم می گرید

قاضی می گرید

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

شادی ِ من



گل ِ خشکاندن ِ تو به ابتذال ِ صداقت می ماند، من اما با هر بهار و پاییز خوشم


۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

سست


پشت چراغ قرمز توقف کرده ایم.
به سمت ما می آید، دست چربش رابا سماحت به شیشه فشار می دهد و نگاه بی پلکش سرانجام مرا مجاب به سخاوتمندی خواهد کرد.
می بازیم؛
بهتر از ما به ناشناس بودن من برای تو و تو برای من آگاه است.


۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه

اسارت


کمکم کن!

دستت را به من بده ، تا تو را از منجلاب ِ خاطرات و معشوق ها و آرزوهایم بیرون کشم


۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

شعار امروز!


کاش این قرن نبود و هر جای دنیا که می شد بود و می توانستیم اسلحه ای با خشابی پر در دستانمان بگیریم ، و بسته

به مهارت و نگرشمان و نگرشش و نگرششان در مورد زندگی همدیگر به راحتی تصمیم بگیریم . تا که روح هایمان

اینگونه مسلح به اندیشه به قصابی انسان وعشق نروند!

۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه

فرودگاه

من در دو سوی "در" صندلی های تنهایی پیدا کرده ام و نشسته ام. تو در میانه ی در معطل و سر درگم ایستاده ای.
در را که می گشایی سایه ات بروی صورتم چادر می کشد . نگاهم را نمی بینی، کمکت نمی کند .
بلیت هایت را در دستان عرق کرده ات، دست به دست می کنی. بلیتهای مجاله شده ات، اضطراب
آورند.تو هم گهگاه نگاه کوتاهی به کلیدهایت می اندازی .

به سمت دیگر در،بر می گردی تا شاید حس دیگری را بیابی . نور اتاق دیگر چشمانت را نیمه باز نگه می دارد . روی صندلی دیگری، باز هم من نشسته ام.

تو هنوز نمی دانی که در را گشودی یا بستی ؟ کلید ها را به کناری پرتاب می کنی و دوان دوان به سمت "فرودگاه" می دوی .
تو، باز خواهی گشت. بلیت هایت اینگونه می گویند و من را بروی صندلی ها همچنان نشسته خواهی دید.

خانه ی دست نخورده ، سرگیجه آور است!

۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

هیس


پنجره را باز می گذارم تا شاید از خیابان، سکوت بشنوم

همهمه ی ِ دل ، آرامش را از من دریغ می دارد

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

رنگ


.....این انسان است که می گرید و می خندد
او که سرانجام می اندیشد
بر سرنوشت پر ابهام خویش!
ضرب آهنگ های نه چندان مهربان روزگار ،
ایستادگی اش همچون درختی ،
و دست هایی همیشه نیایشگر ،
به سوی آسمان بی نهایت .
طبل ها شکوه می کنند از خواری زمین بزرگ .
او در آغوش زندگی آرمیده ،سر بر دامنش می نهد ،
چون طفلی بی پناه اشک می ریزد ،
عظمت و بزرگیش را می ستاید ،
و با تسلیمی تمام از او مهر و آشتی می طلبد.


پ.ن : تر جمه قطعه ای از "کارمینا بورا " اثر "کارل ارف" که به تازگی توسط گروه کر نوری اجرا شد

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

جوانی


رو به روی هم نشسته بودیم؛

صدای گاز زدن ِ سیبهایمان بی ملاحظه، سکوتمان را می شکست.
من سیب زرد ِ خودم را مزمزه می کردم . تو هم لاس ِ تکراریت را با سیب قرمز ادامه می دادی

ضربآهنگ مداوم شبهای ما که دوستش داشتیم

در ساختمانی که پنجره اش با سخاوتندی ِ بی شبه ِ معمارش، یک لت ِ چهار دیواری اتاق را از آن ِ خود کرده بود و می توانستی درنگاهش پنجره هایی مانند خودش را در برج روبه روییش ببینی. پنجره های ِ متعددی ازبرج چندین و چند طبقه که هیچ وقت هیچ صدایی از پسشان بر نمی خواست. انگار ساکنانش سرود روزمرگی را پانتومیم اجرا می کردند.

لامپ اتاق را مثل همیشه شل رها کرده بودیم. به تاریکی همدیگر را وارانداز کردن، عادت کرده بودیم

عادت ِ بی اعتیاد ِ تکراری

تا امشب که چراغ اتاق بی دلیل روشن شد ، لابد اینبار یکی از ما دلش نیامده بود قدرتش را به رخ پیچهای فلزی ته لامپ ، بکشد

بی تردید فرم ماسیده صورت هایمان ، نیت ِ کپک زدن کرده بود
که ما خواسته یا ناخواسته بر لخت دیگری ماتمان برد.
در ساعت ِ به خاکسپاری ِفرصت دفن ِ پنهان هایمان.

بر خاستیم؛
بی صدا هردو نیمی از پرده را به انتهایش، به سمت دیوار ِ نزدیکمان جمع کردیم

زیر نور ِ لامپ سمج ، جلوی پنجره ی گویایمان ؛ عشق بازی کردیم

روح من و تن عریان تو

زیر صدای ترانه ی اعتراض ِ همسایه هایمان


پ.ن : این مغلطه را کودک درونم نوشته!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

موزیک آقا موزیک


همه چیز حول و حوش ِ آن واقعه انسانی اتفاق افتاده؛ جنگ.
پیش از آن ما همه خوب بودیم چندین سالی می شد که عاشق بودیم. جنگ شد، نبودیم. عاشقتر شدیم، باز گشتیم ، نبود
پیش از آن کلاسیک و مذهبی بودیم، جنگ شد، با دو چشم مان دیدیم ؛ انواع "ایسم" ها شدیم
جنگ نیست ، چیزی نیستیم، بلا استفاده مانده ایم. جنگهای کوچک می کنیم، می شویم! بازهم نیستیم

شبیه مثلث است، وقت ِ بیشتر بگذاریم و بنگریم، دایره می شود. مذهبی نگاه کنیم ستاره است، عمیق نگاه کنیم خطی است

...........موزیک دوستان.............

پ.ن : (دستتان باز است، مثل زندگی است ؛ هرچه دوست دارید زمزمه کنید!)

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

شنیده


متاسفم! انفعالمان قابل سرزنش نیست.

پیش از آنکه حس کنیم، شایعه ی عشق را شنیده ایم!



۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

از کشوی کمد کوچکم که پیش از به دنیا آمدنم مال ِ من بوده، ذره ای زندگی بر می دارم و به خالی ِ این روزها می مالم.
من اینجا ، درست وسط اتاقم ایستاده ام . با بیرون آمدن آفتاب ،زانو می زنم و برایت دعا می کنم ؛ چشم گشودنی تازه و سخت است برای من که خوابیدن را از دست داده ام و بیهوده سعی می کنم ساعتهای زیادی را خواب بمانم.
می دانی......دیروز؛ من وآدم آینه ام از پیشنهاد ِ دوستی ایی که به هم دادیم ، خنده امان گرفت، بیش از این از هم انتظار داشتیم.

هوشمندی


کسی در ِ گوشی با من از خدا حرف زده؛
من این نیمه شب بدون حضور جن و موکل و همزادم ، به قرار ِ ملاقاتمان می روم


۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

نفس

سه کام ِ عمیق بگیر وخودتو حبس کن



۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

شر

آنقدر مدرنیم که مدرنیته را زیر ِ سوال می بریم، لابد مدرنیته را هم فتح کردیم ؛ به قطع پیش از این کلاسیک را هم تدریس می کرده ایم! خداوندگان ِ غر زدن های شاعرانه، بی شک نسل ِ ماست . آنقدر قشنگ می نالیم که باور کسی نخواهد شد خلقمان شباهتی نه کم نظیر بل پرینت شده، از نسخه های ِ امروزی ِ همان مفسران قرآن ِ تاریخ چندو اندی ساله است.

کارکرد داریم؟ خیر! عینک ِ ریز بینی می زنیم و ممیزی ِ مهمانی ِ زندگی را به عهده می گیریم. شباهت ِ هیجان انگیزی بین ما و یک سازمان ِ امنیت به صورت مجموعه وجود دارد! در مواقع لزوم چون محوریت با ماست می توانیم همان لباسها ، حتی بسیار پیچیده تر را بپوشیم و در مهمانی شرکت کنیم ، با معشوقه های دو ساعته مان به همه اتاق ها سر بزنیم و بخوابیم تا کشف ِ کاملی از اتاق داشته باشیم با دل ِ سیر و خیالی راحت درباره کسانی که حسادتمان را آتش زده اند غیبت کنیم و اگر ممکن بود در آن جلسه گروهی غیبت یک تیم ِ ناشناس اما با هدف ِ مشخص ِ زیر ِ پا خالی کردن تشکیل دهیم....

من غری ندارم دوستان ، همانید که هستید. منم به همین منوالم! اما دلم می سوزد که وقتی می نشینم به گوشه ای و کتابم را می خوانم می بینم که از سر لطف نظر می دهید که خوشحال باش چون کتابت در مورد انسانیت است و انسان به آن محتاج! نمی دانم یک انسان! ِ گوشه نشین که یک مغز چند صد گرمی را محور کل چرخش فاعل و کائنات می داند چگونه می تواند به حریم یکی دگر ؛ حداقل در سطح خودش ، این گونه تجاوز کند

من از شرکتم در مهمانی ِ زندگی کاملا خوشحالم ، با کفش های کتانی در آن می رقصم و پاره بودن کفش ها و موقعیت سازی ِ لباس هایم و سبک ِ رقصیدنم به صورت ِ باور نکرنی ای برای ِ دیگران ، به من مربوط است. انگ ِ مدرنیته، پسا مدرن! پست مدرن !!! یا هر فرهنگ و بینش و نظری به من و تو نمی چسبد! ما خودمان معلوم نیست از کدام آخور می خوریم ، انگشت در باسن ِ این و آن می کنیم و فریاد می زنیم که چه خورده ای!!!

پ.ن : اینگونه نوشتن ها به من نمی آید! رنگ ِ این حرفها نیستم! ببخشید .این را ریدن به دیگران ندانید ، قصد ریدن باشد، حتما سیفون را هم کشم! گفتم شاید یکی یادش بیاید که خودش را فراموش کرده ؛ به جای مهمانی رفتن در شش و بش ِ لباس و آرایش مانده و از فلسفه غرب و شرق فغان کرده!

با اینکه هیچ برای ِ خوردنم نمانده ، تا می توانم می رقصم. آنقدر فرصتی نیست تا انتهای این ضیافت که به فکر ذخیره انرژی بمانم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

معطل



آنقدرعوض شده که فرق آرایش و پیرایشش را نمی یابم


۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

هدایت


در خیابان عمر که قدم بر می دارم، روحم جلوتر از من گام بر می دارد و من مشکوکم که مواظب کدام باید باشم


۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

انزال


چقدر زود به خواسته های پرپر شده ات می رسی و در اندک زمانی به خاکستر می نشانیشان.

اعتیاد ِ تو به فنا و عادت ِ من به زندگیست؛
نئشه ی همیشه خمار ِ من ، من با تو همبستر می شوم ....یکنواختی خواسته های ِ من روزمرگی زاست .



۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

حیف


مزرعه قدیمی، زراعت بی حساب

کاشت، داشت، برداشت

خان ِ زورگو

تو، من

گرمای ما پشتِ خرمنهای بلند؛ له له زدن هایمان

ندای ِ طبیعت، صدای ِ طبیعی

آ آ ...


آدم.....


آدمک...........


آدمکش...

پاسبانی در کار نیست، جرمی ندارد

تو خودت را کشته ای؛ آدمکش

۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

موازی

<منو ببر از اینجا بازم دوباره>

من به فال ورق گرفتارم. تاروت ِ من با علم ِ اعدادم ، سر ِ ناسازگاری دارد
من به آدم های جنی معتقدم و مرا بیشتر ار آدم های شیطان و فرشته می ترسانند

تو گرفتار ِ حرف می شوی. حرف ، حرف ، حرف! سازنده دنیای ی ما . آتیه ساز ِ اقتصادی ، فرهنگی ، اجتماعی؛
دلخوشی ِ ما؛ بنیانگذارِ دروغ هایمان.

ما زیستی چندگونه بر می گزینیم. دنیای ِ حرف ، عالم ِ خواسته ها(توهمات) و حقیقت ِ زندگی که به فلان جای ِ داشته یا نداشته مان است
و مایی که مدام غر می زنیم

من با خواسته هایم ازدواج می کنم و فرزندی متوهم به دنیا خواهد آمد که سالها حرف خواهد زد

صرفا ًَ هستم!

می دانی، می دانم که توازی ِ خاصی ما بین ِ حقیقت، توهم و خواسته های ِ ما و از همه مهمتر آنچه را که می زییم ؛ وجود دارد
نمی خواهم از غصه ها برایت داستانی با قالب ِ جدید ، بسازم
هنر ِ ظریفی است یافتن خوشی؛ هرچقدر که پیدا کردن بن بستها کما بیش سهل است
دوستی می گفت چقدر مسخره است برای کسی شعر گفتن یا آهنگ ساختن.، طبعاً نکته ای را تاکید می کرد
من هم می گویم از خوشی گفتن انگار از کسی قصه گفتن و هرچند آموزنده ،از زمره علائق من یکی که خارج است
با خودم می گویم بی دلیل نیست که در خواسته هایم شخصیت ِ ایده آلی وجود دارد، تداعی ِهمان مطالب ِ بالاست.خوشی می آورد!
فعلا که گیرنده ِ من با فرستنده ها هماهنگ نیست، نگرانی وجود ندارد،به دنبال ِ تعبیری از غم نداشتن، می گردم

۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

خاکستری



چراغ ِ اتاقک ِ نیمه تاریک روشن می شود؛

بوی عود، تصویر حلقه وار ِ دود

صدای ِتکراری ِ ترانه های تلخ ِجدایی

تصویر بی صدای تلویزیونی که دیگر برفک هم پخش نمی کند.


گلهای طبیعی بالکن ِخالی؛ سکوت ِ معنی دار ِ فرا رسیدن آفتاب

(و ما که به صبح معتقدیم)

ساعت 5 صبح که بی دلیل ؛ تابستان و زمستان ، سرد است

و تو که سخت گرفتار این گرگ و میش صبح شدی.


جاده ای که مبدا و مقصدش تکراری است.

رانند ه ای که دلخوشیش سیگار و آب و شاشیدن ِ آزادانه است.

علفهای ِ هرز همیشه می رویند


۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

نوزادِ مقتدر

بیدار شو نهال کوچک ِ من

برایت زمستانهای زیادی را خوابیده ام

پنهانی دفنت کرده ام به امید بهاری تازه

تا تو از زیر خاک ِ شناخت ِ قهوه ای رنگ

راهی بیابی به سوی آفتابت؛ شکوفاییت

من هنوزم تو را سبز ، آفتاب را روشنایی و آب را حیات بخش تصویر می کنم

و برایت از سوخته هایم لالایی می خوانم

برخیز ؛ آتش تک شعله ی خاموش من برای عروسی تو

مهمانی تازه ای خواهد ساخت


پ.ن :(خاکستر ِ خاطرات مرده ؛در این حماسه جایی نخواهد داشت)

۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه

تحول


خنجر عشقت را صیقل ده؛ پشت زندگی در انتظار توست


عدالت تنها سهام نداشته ما از این دنیاست


خودم را گم می کنم تا منی دیگر متولد شود


در دریای بی ثبات زندگی ، تن به آب می دهم و سر بالا نگه خواهم داشت؛ هنوز برای غوطه وری ،وقت باقی است!


۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

دوران


عدم تعلق... تعليق

نئشگي ملايم كدئين... سرگيجه ..

تكرار گردش مداوم دور ِ حلقه ِ ممتد

قرصي كه بي احتياط و به اختيار، قورت داده شده

ريزش ملايم نور مانيتوري كه به هزار ايزو شفاعت كرده تا چشمهاي زل زده من را عمر بيشتري براي خيره گي ، ببخشد

آرامش من در آوردي اما لذت بخش ِ مطلق ِ من

انتظار طولاني سكوت براي ت‌‌ َك ناله اي افسوس

و من كه زمان را گم كرده ام

خونسردي نفرت انگيز

"سيم هاي ِ ساز براي جنبيدن يه ضرب ِ انگشتان نياز دارند"

و من به تو خيره نگاه خواهم كرد و اگر از من حالم را بپرسي ؛ خواهم گفت كه چيزيم نيست ، همه اش منم

۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

خانه من

سالها پيش با دو شريك ديرينه ام قرار داد ِ خانه اي بستيم!

خانه اي براي من و آن دو

كارگر بزرگ ،"جسم" به پذيرش مهندس معمار"روح" تن در داد !

در آشفته بازار ِ فروردين ؛ همان محله باستاني عشاق يك شبه و فارغين دير گذر

از ته مانده ِ زاده ِ پدري و مادري

به ساختن خانه اي نه ديروزي و نه امروزي همت گماشتيم

(بدبختانه ، من نتوانستم به عنوان مجري طرح نقشه خوبي از "خواسته هايم" ارائه كنم!)

.......(خانه ي من بحث مفصلي دارد، سانسور مي كنيم!)

حياط خلوتي دارد اين خانه بيست و اندي ساله!


خانه تكاني ِ عيد مي كنم اين روزها در آن

اتاق هايش همه پاكند! مرتب گردگيري مي ك ُنمشان!

اين روزها سري به همسايه مي زنم ، در فكر گردگيري هاي دگرگونساز ِشانم

در خانه من هيچ حيوان خانگي اي فضولات برجاي نمي گذارد.

نمي دانم دچار سُنت هستم يا نه ، اما هنوز همان ترانه ها را گوش مي دهم.

بقال محله مان ، خريدهاي مرا خوب مي شناسد.

خوشبختانه هنوز هم به عنوان يك تيپيك ِ اين دور و اطراف مي خوانند.

كارگر قديمي را بعد از ساخت ،به روزمرگي گماشتيم!

مهندس هم كه هنوز دورو بر ساختار قديميش، در ساختماني كه ساخته مي پلكد

گاهي چيزي از دكوراسيون را جا بجا مي كند ولي زود به اين نتيجه مي رسد كه جاي قبلي مناسبتر است،

گاهي گوشه اي مي نشيند و سخت به فكر فرو مي رود.

من فكر مي كنم مي خواهد با نگاه تازه اي به آنچه هست بنگرد

حقيقتا به آنچه ساخته ايمان دارد!

من م روي پشت بام، سيگار مي كشم! ازهمه بيكارتر و بي حوصله تر، همين منم!!

پيش مي آيد كه
كارگرمان غر بزند! طفلي حق هم دارد . مهندس كه ديگر جوابي به او نمي دهد.

فكر مي كنم آنقدر نسبت به هم غريبند كه حال ِ همديگر را ندارند! اما گرفتار همند.آخر نسبت ِخوني بينشان جاري است!

كارگر مان به سراغ من كه مي آيد؛ برايش شعر مي خوانم ، نقاشي مي كشم ، از سرمايه هاي داشته مان حرف مي زنم....

اما او با دست همسايه هايمان را نشانم مي دهد

و من هنوز برايم سؤال است كه اين پشت بام دگر چگونه جايي است ، كه هم مي شود از آن آسمان را با غلظت بيشتر ديد و هم مي شود به خانه همسايه ها ديد زد!

كم كم به اين فكر مي كنم كه بايد يك پ‌ ِنت هاوس بسازم، سرگرمي جديدي خواهد شد براي مهندس و كارگر

۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه

بنگ بنگ!

Bang BAng!

بيا يه بازي كنيم...موافقي؟

چشماتو واسه 3 دقيقه ببند

به هيچي فكر نكن

تصوركن كه مركز عالمي

مي بيني نشونه هاتو؟ آره همونا كه كمك مي كنن راهتو پيدا كني....اينطوري مي توني پيداشون كني

حالا يكمي سختتر

بشين جلوي من و چند دقيقه چشماتو ببند

و دوباره سعي كن از شش وجه بدنت احساس كني آزادي، دنبال نشونه هات بگرد

مي دوني سخترين قسمتش كدومه؟ اينكه وقتي منو بار اولي كه مي بيني سعي كني پلكات باز نشن

سعي مي كني هرطوري كه شده به صداي آرامش بخش من به اين بازي معنوي ادامه بدي

آره، تو به من اعتماد كردي!

و همين حس ساده اما بزرگي كه از اين بازي گرفتي باعث ميشه من رو سِنتِر معنويت بدوني

Bang! baNG!


......عزيزم! خودتو نباز!فقط همين!




۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

تعليق


"حقيقت زنداني نيست "

زندگي گشودن راز تو نيست!
گاه،رازي نيست !

من هم فكر مي كنم نشانه مي بينم،شايد از دسته آدم هايي كه چيزي مي بينند(من هم مثل تو دارم مي خندم، اصلاْ نگران نباش تنها نيستي!)

اين هم يك نشانه بود و من اكنون آرامم

پس از ضيافت ساده تولد چند سالگيم كه امروز جشن گرفتمش
هديه من به خودم غم آلود نبودنم بود وهديه او به من يك نشانه.

آرامم كرد....

گربه ي كوچكم كه پشت دزگير آهني پنجره بي تابي مي كرد؛دستانم را مي ليسد.

عصري فيلم "Girl, Interrupted" را ديدم، توصيه مي كنم ببينيدش.

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

دوپا


اينجانب اينگونه فكر مي كند! كه به اين موجود دوپا كه در عصر حاضر به شدت متهم به نيانديشيدن مي شود،شديدن بايد افتخار كرد! چه برعكس آنچه انديشمندان فكر مي كنند بسيار آگاه است!

بسيار خوب مي داند كه كاستي چيست! و به چه احتياج دارد و برتر از آن داراي فوق تخصص يافتن راه حل هاي فرعي و زود به مقصد رسان، است!مي داند چگونه و چطور از حداقل امكانات كه همانا به جنسيت نيز گاه بر مي گردد به بهترين نحو سود برد!(آي ي ي ي متفكراني كه مي گوييد هيچ از درون خود نمي داند، نفس كش!!)

در ضمن سريعا براي ضدحال به شمايي كه او را دچار ته مانده ي ماشينيسم عصر قبل مي دانيد صريحا عرض مي كنم كه به شدت موجود رمانتيكي هم هست! خيلي خوب از غم و غصه هاي تنهاييت و كثيفي اين دنيا در هنگام از دست دادن منابع جبراني و احساسي مي نالد!(شهامتش را اگر داريد بگوييد ،نه!)

محض اطلاع عرض كنم كه اصولا بسيار شبيه كارآگاه گجت است!در هنگام لزوم، دستان بلندي براي دريافت خواسته هايش پيدا مي كند. اما اين قسمت را هم بي دفاع نمي گذارم.چون بسيار هم آينه دوست است و بيشتر از همه ي قرون قبل وقت انسانيت پاي آينه مي گذارد.

از آنجايي كه با هوشمنديش آشنا شديم، اينكه آنجا به دنبال چه مي گردد از فهم من و شما به طور قطع خارج است!

۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

تصوير

از آبژه ات بخواه تكان نخورد،

كمي از او فاصله بگير

فلش دوربينت را خاموش كن

كمي آنسوتر بايست و دوربين را در دستانت نگير

جاي مناسبي براي تكان نخوردنش انتخاب كن


كافي است اتومات را انتخاب كني


تصوير بي لرزشي خواهي داشت

بي لرزش

بي لغزش

بي احساس

اكنون آنقدر شانس داري كه به عكسي كه گرفته اي نگاه كنند و بگويند چقدر غير حرفه اي هستي!


۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

هديه

اتاقكي به من قرض بده، تا آرزوهايم را در آن جاي دهم


بگذاز تا سقف آنرا بردارم ، تا راهي براي پركشيدنم به سوي تو باشد

پنجره كوچكي مي خواهم ، تا هرگز حيات بيرونم را از ياد نبرم

و دري كه كودكي ذهنم بتواند همه جا بازي كند


گلدان كوچكي ،با طراوت يا بي آن

آيينه اي هرچند كوچك و كدر

و كتابي كه از هستي و نيستي نوشته باشد


هديه ساده اي است :

براي تو مي خواهمش....

۱۳۸۶ بهمن ۲۶, جمعه

برف

تنهايي دلنشين!


برف مي بارد

و من مثل هميشه به ريزش دانه هاي آن چشم مي دوزم!

از اين سير گروهي لذت مي برم!

گاهي عجولند، لاغر، گاهي آرام و تپل!

گاهي باران مي شوند و گاهي بروي همقطارانشان مي نشيينند!


و من با يك احساس بورژوازي! با يك نسكافه و سيگار، ناظر بي قضاوت مي مانم!

كتاب نيمه تمامي كه كنار دستم است هم نمي تواند مرا مجبور كند كه مي توانستم يك روشنفكر باشم

فكر مي كنم نهايتا يك آدمي مي تواند نقش مناسبي باشد

سالها اينگونه زيسته ام

و بي فايده به اين مي انديشم كه پس برفهايي كه زمين را سفيدپوش كرده اند

به دنبال حقيقتي كهنه بگردم


اينرا، به مرد بودنم نسبت مي دهم،

فلسفه ي روشني دارد براي من


و شايد اينگونه خود را از اضطراب سرد وابستگي مي رهانم

دلقك

زمزمه ي سكوت همه جا را در بر گرفته،پرده ي قرمز كنار مي رود او در صحنه است و لبخندهاي بي حيا،پيش از آنكه او به ميا ن جمع بيايد، فضا را غرق شور مي سازد.

به گمان خودش و نه به تصوير از پيش تععين شده،به ايفاي نقش خود مي پردازد ، شغلش اين چنين ايجاب مي كند.او يك احمق ذاتيست!

حماقتش بر همگان مسلم! و بر آن مي خندند!

او يك بازيگر است.جمع اين را پذيرفته و حق مسلم خود مي دانند كه آنچه را كه مي بيينند ،نقش او بدانندش....

به بازي مي پردازد،جنب و جوش بي حد وحصر... تا آنقدر غرق شود كه خودش باشد،تا.... نقشش شود . خوب كه گرم شد، مي گريد ،گريه اي كه عليرغم بي موقع بودن همشيشگيش، كمي از نقاب رنگينش را مي شويد .

پريشان از گريستن، به اين مي انديشد كه بار ديگر تهديد به اخراج از صحنه خواهد شد.جماعت او را با قهقه هايشان بدرقه مي كنند .....

بلندش مي كنم، تارهايي را كه او از آن آويخته شده به دور دستم مي پيچم و از نزديك نگاهش مي كنم....

وقت آن است كه لباسش را درآورم و بدن چوبيش را بسوزانم.....

من!... سردم است

۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

عدالت

زندگي ما تابع واقعيتهاست

گويا بنا نبود كه باشد يا بهتر بگويم كاش اينگونه نبود! ولي هست!

چيزي براي بخشيدن وجود ندارد. بيهوده عذر نخواه!

مي داني كه عدالت زيبايي است و ما هريك براي آن مي جنگيم و به راحتي دريافتيم كه عدالت ما ظلم به ديگران است.من نمي دانم تعليمات ديني چرا بروي همين اصل تمركز نكرده اند و به جاي آن از هركه پرهيزگارتر مقامش بالاتر حرف مي زنند! باز جاي شكرش باقي است كه در ايدئولو‍‍‍ژي هاي مذهبي مي توان آثاري از بالاتر يا پايينتر بودن انسانهاي بي تناسخ پيدا كرد!

قرار بوده منجي عدالت در ما وجدانمان باشد!! او كه از ما نيز زرنگتر است بسيار پسا مدرني عمل مي كند! به صلاح ما عدالت سازي مي كند. و اين نيك انديشي همان هر آنچه كه به مضاق اين انسان بدبخت مفلوك خوش بيايد است. بر ما رحم مي آورد!

نه دوستان! من مشكلي ندارم با اين سيستم! شما هم به نظر همين گونه مي آييد!!

چه شلم شوربايي شد ،ما مانده ايم و عدالت هاي شخصيمان . جنگ عظيمي است! شبيه قانون تكامل و بقاي نسل!

سلاح ها همه تيز شده با سنگ تجربه ، نگاه ها همه تيز بين از مشاهده كشتار ، گوشها همه شنوا براي شنيدن توطئه، لبها

همه خندان براي فريب دشمن، تن ها همه آماده براي جشن پيروزي، فكرها همه پويا براي گسترش موفقيت و....

دلها همه پر از
حس قشنگ عدالت!


۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

گناه


من تو را نيايش مي كنم

به جبران كوتاهي هايم

تا با تو سخن بگويم

و به اميد شنيدن تو مي مانم


به موسيقي گوش مي دهم

تا صداي تورا بشنوم


براي خودم يا تو زندگي مي كنم


من به اميد اعتقاد راسخ دارم و اميد تويي


در آرزوهايم بخشايش مي طلبم

تا تو شوم، تا هستي بسازم

و تو هماني كه آدم را نبخشيدي

من هم ،هرگز به زندگي پس از مرگم نيانديشم........

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه



تو فضاي خالي ذهن خستم

من و تو بوديم و دل شكستم

من و تو شديم يه شيشه

به تصورقشنگه اون كليشه


خزيديم تو همديگه، تا شديم آلياژ همديگه

شديم دروازه ي يه روح چند تيكه

تا بسازيم يه ترانه واسه دل ،به اتكاي همديگه

....

تا اينكه يه زمستون اومد و زد به فالمون

من و تو يخ زديم تو قابمون

ذهن بيمار منم نتونست فكري كنه به حالمون

هرچيم سعيشو كرد بازمي لرزيديم هر دوتامون

عاقبت يكي از راه رسيدو اومد سراغمون
...

طفلكي خبر نداشت از اون ور حالمون

شصتشو به تلنگر رو من وتو جا گذاشت

من و تو خورد شديم به هفتاد و دو تيكه (شايد بيش)

ديگه سرما اونو هم زنده نذاشت!

من خورده ها رو به زحمت جمع كردم

مال خودمو ازميونش چه به حسرت كم كردم

تورو هرجوري بود از توشون جدا كردم

منو از تو بي حسادت سوا كردن....!

...

توهم تا بهارت صبر كردي

همت كوچ و پر و ابر كردي

منم شدم همون يه شيشه ، رفتم تو قابم مثل هميشه

بهار و پيشم نشستي دم طاقچه

اما تو پرستو شديو پر زدي رفتي

من ديگه با تنهاييا نداشتم حرفي

تك و تنها، چشم به مسيرت، كور شدم كل تابستون

برگاي پاييز روم ميشستن ازدرختا توي بارون

هي مي گفتن اي عزيزم ، دل تنهات نداره بهونه ي اون؟

منه عاشق ، منه كر

منه لايق ،منه كور

با يه كينه ،تو كمين بودم واسه اولين زمستون!

...


با يه سرما يخ زدم بازم دوباره

به هراس يه انگشت اشاره

كه به نگاهش قلب من ميشد پاره

به يه بهونه، كه زمستون امسالم چه هواي يخي داره!

ديگه نمی خوام برات بگم كه چه حالي داره(!!)

مي دونم فصلاي تو ديگه توش زمستوني نداره

اما توي بهار من، ميخواي ببيني :

دل اين پنجره هنوز شيشه اي داره؟

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه


فراواني هاي دلتنگي

دلتنگي هاي فراوان

تقسيم تنهايي با خودت ،كاوش خودت در جستجوي خود!

مهم نيست من اينم يا آنم! ديگر بريم سوال نمي شود. ديگر به مجادله ذهن با جسمم نمي پردازم.ديگر جامعه نگري نمي كنم ، حتي براي شناخت خودم!

دوستان تسليت!!! قبليم مرد!

و تازه به دوران رسيده ام براي خود و ديگران خرج نمي كند!

نوبت خداست گويا!

بنشينم به مجادله،‌روش قديمي، قدم دوم رشدي!!!

آن كتاب تزهاي رشدي، تاليف من ،كجاست؟

نه خدا ! من جزيي از تو ام و تو جزيي از من ! اسير اين بازي نمي شوم، از آن حيله ي قديمي حرف مي زنم كه فلان و اندي سال است يا تو يا بندگانت مي بندين!

خوشحالم! با سرافرازي سر فرود آوردم و به جاي آسمانشناسي، زمين شناسي مي كنم!

به دوستي مي گفتم: بيشتر مخواهيم بدانيم تا شايد گريزي باشد براي يافته هاي قبليمان! شايد غم نخورديم!!!

۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

«اينجا عصر يخبندان استـ»


بر مي خيزي

سردت است، يخ زده اي

چيزي پيدا نيست، تاريكي همه جا را در برگرفته


«اينجا عصر يخبندان استـ»


گرمايي را بروي تن يخ زده ات حس مي كني

آرام آرام سرت را بلند مي كني و به آهستگي چشمانت را مي گشايي

نوري از شرق مي تابد، ازپشت يك كوه بلند


از جايت بلند مي شوي

دو لنگه كفش مستعمل پيدا مي كني

به سرعت در مسير نورهايي كه به تو مي رسند مي دوي

تو آنها را مي بلعي ، چشمانت خيره به بالاي آن كوه باقيمانده



«اينجا عصر يخبندان استـ»



دور تا دورت را مي نگري

انسانهاي زيادي در حال دويدن به سمت نور هستند در پي رسيدن و چشيدن آفتاب

آن گوشه كسي به روي بوم نقاشيش، تصوير آفتاب مي كشد

گوشه اي ديگر، كسي ساز به دست ترانه آفتاب و يخ مي خواند

آنسوتر دو نفر روي هم خوابيده اند و نورهاي بلعيده را با هم تقسيم مي كنند

ديگري كفش مي فروشد و عده اي به دنبال كفش گرمايشان رامي فروشند

كر ولال و نابينا سهم كمي از آفتاب مي برند، يخ خواهند زد

آن دورتر كسي چيزي مي نويسد



«اينجا عصر يخبندان استـ»


هيچ كس سخني نمي گويد

و تو مي دوي و مي دوي به دنبال پرتوهاي آفتاب تا ببلعي

تا آنگاه كه آفتاب به ميانه آسمان مي رسد و تو را به ناگاه به بخار و آب مبدل مي سازد

بخارت به آسمان مي رود و آبت بروي زمين مي لغزد

غروب از راه خواهد رسيد و همه جا تاريك خواهد شد

از شب هيچ نخواهي دانست و صبح فردا از يخهاي تو نوزادي بر مي خيزد


او سردش خواهد شد و اگر كفشي بيابد به سمت آفتاب خواهد دويد

او هيچ چيز از ديروز نخواهد دانست

هيچ پدري به فرزندش سخن از آفتاب و يخ نمي گويد


«اينجا عصر يخبندان استـ»