زمزمه ي سكوت همه جا را در بر گرفته،پرده ي قرمز كنار مي رود او در صحنه است و لبخندهاي بي حيا،پيش از آنكه او به ميا ن جمع بيايد، فضا را غرق شور مي سازد.
به گمان خودش و نه به تصوير از پيش تععين شده،به ايفاي نقش خود مي پردازد ، شغلش اين چنين ايجاب مي كند.او يك احمق ذاتيست!
حماقتش بر همگان مسلم! و بر آن مي خندند!
او يك بازيگر است.جمع اين را پذيرفته و حق مسلم خود مي دانند كه آنچه را كه مي بيينند ،نقش او بدانندش....
به بازي مي پردازد،جنب و جوش بي حد وحصر... تا آنقدر غرق شود كه خودش باشد،تا.... نقشش شود . خوب كه گرم شد، مي گريد ،گريه اي كه عليرغم بي موقع بودن همشيشگيش، كمي از نقاب رنگينش را مي شويد .
پريشان از گريستن، به اين مي انديشد كه بار ديگر تهديد به اخراج از صحنه خواهد شد.جماعت او را با قهقه هايشان بدرقه مي كنند .....
بلندش مي كنم، تارهايي را كه او از آن آويخته شده به دور دستم مي پيچم و از نزديك نگاهش مي كنم....
وقت آن است كه لباسش را درآورم و بدن چوبيش را بسوزانم.....
من!... سردم است
به گمان خودش و نه به تصوير از پيش تععين شده،به ايفاي نقش خود مي پردازد ، شغلش اين چنين ايجاب مي كند.او يك احمق ذاتيست!
حماقتش بر همگان مسلم! و بر آن مي خندند!
او يك بازيگر است.جمع اين را پذيرفته و حق مسلم خود مي دانند كه آنچه را كه مي بيينند ،نقش او بدانندش....
به بازي مي پردازد،جنب و جوش بي حد وحصر... تا آنقدر غرق شود كه خودش باشد،تا.... نقشش شود . خوب كه گرم شد، مي گريد ،گريه اي كه عليرغم بي موقع بودن همشيشگيش، كمي از نقاب رنگينش را مي شويد .
پريشان از گريستن، به اين مي انديشد كه بار ديگر تهديد به اخراج از صحنه خواهد شد.جماعت او را با قهقه هايشان بدرقه مي كنند .....
بلندش مي كنم، تارهايي را كه او از آن آويخته شده به دور دستم مي پيچم و از نزديك نگاهش مي كنم....
وقت آن است كه لباسش را درآورم و بدن چوبيش را بسوزانم.....
من!... سردم است
|