درباره من

عکس من
تهران, سعادت آباد, Iran

۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

هدایت


در خیابان عمر که قدم بر می دارم، روحم جلوتر از من گام بر می دارد و من مشکوکم که مواظب کدام باید باشم


۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

انزال


چقدر زود به خواسته های پرپر شده ات می رسی و در اندک زمانی به خاکستر می نشانیشان.

اعتیاد ِ تو به فنا و عادت ِ من به زندگیست؛
نئشه ی همیشه خمار ِ من ، من با تو همبستر می شوم ....یکنواختی خواسته های ِ من روزمرگی زاست .



۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

حیف


مزرعه قدیمی، زراعت بی حساب

کاشت، داشت، برداشت

خان ِ زورگو

تو، من

گرمای ما پشتِ خرمنهای بلند؛ له له زدن هایمان

ندای ِ طبیعت، صدای ِ طبیعی

آ آ ...


آدم.....


آدمک...........


آدمکش...

پاسبانی در کار نیست، جرمی ندارد

تو خودت را کشته ای؛ آدمکش

۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

موازی

<منو ببر از اینجا بازم دوباره>

من به فال ورق گرفتارم. تاروت ِ من با علم ِ اعدادم ، سر ِ ناسازگاری دارد
من به آدم های جنی معتقدم و مرا بیشتر ار آدم های شیطان و فرشته می ترسانند

تو گرفتار ِ حرف می شوی. حرف ، حرف ، حرف! سازنده دنیای ی ما . آتیه ساز ِ اقتصادی ، فرهنگی ، اجتماعی؛
دلخوشی ِ ما؛ بنیانگذارِ دروغ هایمان.

ما زیستی چندگونه بر می گزینیم. دنیای ِ حرف ، عالم ِ خواسته ها(توهمات) و حقیقت ِ زندگی که به فلان جای ِ داشته یا نداشته مان است
و مایی که مدام غر می زنیم

من با خواسته هایم ازدواج می کنم و فرزندی متوهم به دنیا خواهد آمد که سالها حرف خواهد زد

صرفا ًَ هستم!

می دانی، می دانم که توازی ِ خاصی ما بین ِ حقیقت، توهم و خواسته های ِ ما و از همه مهمتر آنچه را که می زییم ؛ وجود دارد
نمی خواهم از غصه ها برایت داستانی با قالب ِ جدید ، بسازم
هنر ِ ظریفی است یافتن خوشی؛ هرچقدر که پیدا کردن بن بستها کما بیش سهل است
دوستی می گفت چقدر مسخره است برای کسی شعر گفتن یا آهنگ ساختن.، طبعاً نکته ای را تاکید می کرد
من هم می گویم از خوشی گفتن انگار از کسی قصه گفتن و هرچند آموزنده ،از زمره علائق من یکی که خارج است
با خودم می گویم بی دلیل نیست که در خواسته هایم شخصیت ِ ایده آلی وجود دارد، تداعی ِهمان مطالب ِ بالاست.خوشی می آورد!
فعلا که گیرنده ِ من با فرستنده ها هماهنگ نیست، نگرانی وجود ندارد،به دنبال ِ تعبیری از غم نداشتن، می گردم

۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

خاکستری



چراغ ِ اتاقک ِ نیمه تاریک روشن می شود؛

بوی عود، تصویر حلقه وار ِ دود

صدای ِتکراری ِ ترانه های تلخ ِجدایی

تصویر بی صدای تلویزیونی که دیگر برفک هم پخش نمی کند.


گلهای طبیعی بالکن ِخالی؛ سکوت ِ معنی دار ِ فرا رسیدن آفتاب

(و ما که به صبح معتقدیم)

ساعت 5 صبح که بی دلیل ؛ تابستان و زمستان ، سرد است

و تو که سخت گرفتار این گرگ و میش صبح شدی.


جاده ای که مبدا و مقصدش تکراری است.

رانند ه ای که دلخوشیش سیگار و آب و شاشیدن ِ آزادانه است.

علفهای ِ هرز همیشه می رویند


۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

نوزادِ مقتدر

بیدار شو نهال کوچک ِ من

برایت زمستانهای زیادی را خوابیده ام

پنهانی دفنت کرده ام به امید بهاری تازه

تا تو از زیر خاک ِ شناخت ِ قهوه ای رنگ

راهی بیابی به سوی آفتابت؛ شکوفاییت

من هنوزم تو را سبز ، آفتاب را روشنایی و آب را حیات بخش تصویر می کنم

و برایت از سوخته هایم لالایی می خوانم

برخیز ؛ آتش تک شعله ی خاموش من برای عروسی تو

مهمانی تازه ای خواهد ساخت


پ.ن :(خاکستر ِ خاطرات مرده ؛در این حماسه جایی نخواهد داشت)