تنهايي دلنشين!
برف مي بارد
و من با يك احساس بورژوازي! با يك نسكافه و سيگار، ناظر بي قضاوت مي مانم!
سالها اينگونه زيسته ام
اينرا، به مرد بودنم نسبت مي دهم،
فلسفه ي روشني دارد براي من
و شايد اينگونه خود را از اضطراب سرد وابستگي مي رهانم
کنارم بنشین و ثانیه ها را با من بشمار، اکنون زمان دل باختن به لحظه هاست
تنهايي دلنشين!
برف مي بارد
و من با يك احساس بورژوازي! با يك نسكافه و سيگار، ناظر بي قضاوت مي مانم!
سالها اينگونه زيسته ام
اينرا، به مرد بودنم نسبت مي دهم،
فلسفه ي روشني دارد براي من
و شايد اينگونه خود را از اضطراب سرد وابستگي مي رهانم
|