درباره من

عکس من
تهران, سعادت آباد, Iran

۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

«اينجا عصر يخبندان استـ»


بر مي خيزي

سردت است، يخ زده اي

چيزي پيدا نيست، تاريكي همه جا را در برگرفته


«اينجا عصر يخبندان استـ»


گرمايي را بروي تن يخ زده ات حس مي كني

آرام آرام سرت را بلند مي كني و به آهستگي چشمانت را مي گشايي

نوري از شرق مي تابد، ازپشت يك كوه بلند


از جايت بلند مي شوي

دو لنگه كفش مستعمل پيدا مي كني

به سرعت در مسير نورهايي كه به تو مي رسند مي دوي

تو آنها را مي بلعي ، چشمانت خيره به بالاي آن كوه باقيمانده



«اينجا عصر يخبندان استـ»



دور تا دورت را مي نگري

انسانهاي زيادي در حال دويدن به سمت نور هستند در پي رسيدن و چشيدن آفتاب

آن گوشه كسي به روي بوم نقاشيش، تصوير آفتاب مي كشد

گوشه اي ديگر، كسي ساز به دست ترانه آفتاب و يخ مي خواند

آنسوتر دو نفر روي هم خوابيده اند و نورهاي بلعيده را با هم تقسيم مي كنند

ديگري كفش مي فروشد و عده اي به دنبال كفش گرمايشان رامي فروشند

كر ولال و نابينا سهم كمي از آفتاب مي برند، يخ خواهند زد

آن دورتر كسي چيزي مي نويسد



«اينجا عصر يخبندان استـ»


هيچ كس سخني نمي گويد

و تو مي دوي و مي دوي به دنبال پرتوهاي آفتاب تا ببلعي

تا آنگاه كه آفتاب به ميانه آسمان مي رسد و تو را به ناگاه به بخار و آب مبدل مي سازد

بخارت به آسمان مي رود و آبت بروي زمين مي لغزد

غروب از راه خواهد رسيد و همه جا تاريك خواهد شد

از شب هيچ نخواهي دانست و صبح فردا از يخهاي تو نوزادي بر مي خيزد


او سردش خواهد شد و اگر كفشي بيابد به سمت آفتاب خواهد دويد

او هيچ چيز از ديروز نخواهد دانست

هيچ پدري به فرزندش سخن از آفتاب و يخ نمي گويد


«اينجا عصر يخبندان استـ»