درباره من

عکس من
تهران, سعادت آباد, Iran

۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

از نوک ِ زبانم می نویسم.....


"جمعه است دیگر ، دل پژمردگیش تلخی نسبتا جا افتاده ای دارد"

قاضی می شوی

اتهام ِ متهم تو، نا توانی های خواستنی است

اتهام ِ قانون واقعیتگرایی است

متهم دلیل ارتکاب به جرمش را عاشقی می داند

هیئت منصفه عاشقیش را ناپخته می داند

حکم ، یک عمر اسارت اعلام می شود

محکوم می گرید

قاضی می گرید

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

شادی ِ من



گل ِ خشکاندن ِ تو به ابتذال ِ صداقت می ماند، من اما با هر بهار و پاییز خوشم


۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

سست


پشت چراغ قرمز توقف کرده ایم.
به سمت ما می آید، دست چربش رابا سماحت به شیشه فشار می دهد و نگاه بی پلکش سرانجام مرا مجاب به سخاوتمندی خواهد کرد.
می بازیم؛
بهتر از ما به ناشناس بودن من برای تو و تو برای من آگاه است.


۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه

اسارت


کمکم کن!

دستت را به من بده ، تا تو را از منجلاب ِ خاطرات و معشوق ها و آرزوهایم بیرون کشم


۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

شعار امروز!


کاش این قرن نبود و هر جای دنیا که می شد بود و می توانستیم اسلحه ای با خشابی پر در دستانمان بگیریم ، و بسته

به مهارت و نگرشمان و نگرشش و نگرششان در مورد زندگی همدیگر به راحتی تصمیم بگیریم . تا که روح هایمان

اینگونه مسلح به اندیشه به قصابی انسان وعشق نروند!

۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه

فرودگاه

من در دو سوی "در" صندلی های تنهایی پیدا کرده ام و نشسته ام. تو در میانه ی در معطل و سر درگم ایستاده ای.
در را که می گشایی سایه ات بروی صورتم چادر می کشد . نگاهم را نمی بینی، کمکت نمی کند .
بلیت هایت را در دستان عرق کرده ات، دست به دست می کنی. بلیتهای مجاله شده ات، اضطراب
آورند.تو هم گهگاه نگاه کوتاهی به کلیدهایت می اندازی .

به سمت دیگر در،بر می گردی تا شاید حس دیگری را بیابی . نور اتاق دیگر چشمانت را نیمه باز نگه می دارد . روی صندلی دیگری، باز هم من نشسته ام.

تو هنوز نمی دانی که در را گشودی یا بستی ؟ کلید ها را به کناری پرتاب می کنی و دوان دوان به سمت "فرودگاه" می دوی .
تو، باز خواهی گشت. بلیت هایت اینگونه می گویند و من را بروی صندلی ها همچنان نشسته خواهی دید.

خانه ی دست نخورده ، سرگیجه آور است!