شرایط هرچه باشند، و لذت در دسترس هرچه باشد، انسان به طور مداوم فراسوی آن است، او آنها را به سوی اهدافی دیگر و نهایتا به سوی خویشتن پشت سر می گذارد.فقط در مورد تعالی در عمل،انسان در شتاب خویش پرتاب شده،در فعالیتی دراز مدت ، به زحمت متوجه آن چه پشت سر می گذارد هست.
برگرفته از کتاب " بودلر" اثر ژان پل سارتر
باور کن وضعیت طبیعی ِ عجیبی است.
من عاشق ِ عشق انسانیم!(ببخشید بی ادبی بود!)
عصاره تنهاییم را در ظرف آرزوهای عاشقانه ام می چکانم!
ما نگهبان صندوقچه فردیتمان مانده ایم.
۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه
آینه بازی!
۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه
قرارداد
موجه نیست! نه! اصلا توجیحی ندارد.
دیروز ، قول فردا دادی
امروز قول حال
فردا می گویی تا به حال چه کرده ای!
۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه
فارغ التحصیلی!
خانه مان خالی است، من و تو هرکدام به رویای دیگری می اندیشیم.
سفرهای طولانی ِ من، به لباسهای جدیدم بوی تن خارجیها را می دهد. تو در مهمانی های شبانه از عطر خود ، فاسق هایت را مجنون می سازی.
ما هنوز با همیم. برای هم هدیه می خریم. هر دو نگران ِ آینده ی شقایق کوچکمانیم. و من وقتی به چشمان درشتش خیره می شوم، اشک در چشمان گلوله آتشی می سازد. دلواپسی من بیشتر است. آینده برای او است!
پ.ن: پنجشنبه 17 مرداد تحصیل از من فارغ شد! شاید عکسهای فارغ التحصیلیم را اینجا بچسبانم!!
سفرهای طولانی ِ من، به لباسهای جدیدم بوی تن خارجیها را می دهد. تو در مهمانی های شبانه از عطر خود ، فاسق هایت را مجنون می سازی.
ما هنوز با همیم. برای هم هدیه می خریم. هر دو نگران ِ آینده ی شقایق کوچکمانیم. و من وقتی به چشمان درشتش خیره می شوم، اشک در چشمان گلوله آتشی می سازد. دلواپسی من بیشتر است. آینده برای او است!
پ.ن: پنجشنبه 17 مرداد تحصیل از من فارغ شد! شاید عکسهای فارغ التحصیلیم را اینجا بچسبانم!!
۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه
خیلی بی ربط
رامین جان شرمنده. دیروز،عشق تو توی بغل من بازی می کرد. تو را از همانجا می شناسم، با عشق تو، توی بغل من بازی می کرد . دیشب که با صدای بغض آلوده به من زنگ زدی ، شناختمت . آخر رامین جان مرد که بغض می کند صدایش شبیه دوران بلوغش می شود . سرشار از زایایی. دیشب هم اگر غرور مردانه ات اجازه می داد و گریه می کردی عشقت را زاییده بودی!
رامین جان! غصه بخور! حالا حالا ها باید بخوری!! اگر خواستی در باب تفسیر ما وقع چندتا کتاب ِ فردگرایانه بهت معرفی کنم! بی نهایت کتاب ِ مرتبط با قصه ات می شناسم! فقط خواهشا خیسشان نکن! لازمم می شود این کتابها.
رامین جان ، شرمنده ها! اما چون میدانم بعد ها، از من که نماینده شناساندن عشقت بودم ، تشکر خواهی کرد! گفتمش.
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)